
تسخیر ادلاین پارت ۵

سلام دوستان پارت جدید تقدیم نگاهتون..
این رمان به افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه!
ژانر: دارک رومنس ،مثبت ۱۸. بزرگسال. عاشقانه. صحنه دار. اروتیک. وهم اور
پارت۵
دستیار شخصیم که کنار دستم ایستاده ، میپرسه: «آمادهای؟»
از گوشه چشم نیم نگاهی به مریتا میندازم، متوجه میشم همینطور بیحواس میکروفن رو سمتم گرفته، در حالی که هوش و حواسش کاملاً پیش مردمیه که هنوز دارن وارد این ساختمون کوچیک میشن.
این کتابفروشی محلی اصلاً واسه این تعداد آدم طراحی نشده، ولی به طرز فوق العاده ای دارن اوضاع رو مدیریت میکنن.
یه لشکر آدم دارن وارد این فضای تنگ و کوچیک میشن، همه شون تو یه صف مرتب جمع شدن و منتظرن تا مراسم امضای کتابم شروع بشه.
و شروع میشه..
چشمهام روی جمعیت میچرخن، توی ذهنم بیصدا شروع به شمردن میکنم. بعد از نفر سیام، شمارش از دستم در میره.
میکروفن رو میگیرم و وقتی توجه همه رو جلب میکنم، پچپچها کمکم به سکوت تبدیل میشن.
دهها جفت چشم زل زدن به من، طوری که گونه هام قرمز بشن .
این حس باعث میشه پوستم مور مور بشه، ولی من عاشق طرفدارم و خواننده های رمانمم، پس تحملش میکنم.
با لحنی که یه کم زورکی هیجان توش ریختم شروع می کنم به حرف زدن:!
«قبل از اینکه شروع کنیم، فقط میخواستم یه لحظه وقتتون رو بگیرم و از همتون بابت اومدنتون تشکر کنم. بسیار قدر شناس شما هستم و واقعاً هیجانزدم که قراره باهاتون آشنا بشم. همه آمادهاین؟!»
نه اینکه واقعاً هیجانزده نباشم، فقط کلاً موقع امضای کتابها خیلی دست و پامو گم میکنم.
اصلاً تو روابط اجتماعی آدم طبیعیای نیستم.
از اون مدل آدمام که وقتی یه نفر ازم سوال میپرسه، فقط با یه لبخند خشک و خیره بهش نگاه میکنم، در حالی که مغزم تازه داره پردازش میکنه که اصلاً چی پرسید!
معمولاً به خاطر اینه که قلبم اونقدر تند میزنه که صدای ضربانش تو گوشهام میپیچه و نمیزاره چیز دیگه ای بشنوم و تمرکز کنم.
روی صندلیم میشینم و ماژیکم رو آماده میکنم.
مریتا برام ارزی موفقیت می کنه و میره دنبال کارای دیگه، .
اون بارها سوتیهای من جلوی خوانندهها رو دیده و همیشه خودش هم از خجالت من خجالت میکشه.
احتمالاً این یکی از بدیهای نمایندگی یه آدم socially awkward (منزوی یا ناتوان در اجتماع) بودنه.
برگرد مریتا! وقتی فقط من نیستم که ضایع میشم این وسط و برگرد ابروتو بخر.
اولین خواننده میاد سمتم، کتابم به اسم(سرگردان) The Wanderer تو دستشه و یه لبخند پرشور روی صورت ککمکیش.
با ذوق میگه:
«وای خدای من! دیدنت فوقالعادهست!»
و تقریباً کتابو میچسبونه تو صورتم.
کاملاً یه حرکتِ منطور.
با یه لبخند پهن کتاب رو آروم ازش میگیرم.و میگم:
«منم از دیدنت خوشحالم!» در حالی که انگشت اشارهمو بین صورت اون و خودم تکون میدم، اضافه میکنم: «راستی، تیمه کَکمک!»
یه خندهی خجالتی میکنه و دستاش میرن سمت گونههاش.
سریع میپرسم: «اسمت چیه؟»
قبل از اینکه مکالمهمون به سمت بی راهِ بره و به یه بحث عجیب دربارهی مشکلات پوستی کشیده بشه.
اَه اَدی، اگه اون از ککمکهاش متنفر باشه چی؟ چه خریتی کردم نباید این بحث رو پیش می کشیدم.
جواب میده:«مگان»
و بعد اسمشو برام هجی میکنه.
دستم میلرزه وقتی با دقت اسمشو مینویسم و یه یادداشت تشکر کوتاه هم اضافه میکنم.
امضام افتضاحه، ولی خب، این کلاً خلاصهای از کل زندگی منه.
کتاب رو بهش برمیگردونم و با یه لبخند واقعی ازش تشکر میکنم.
وقتی نفر بعدی نزدیک میشه، یه فشار عجیب میاد روی صورتم.
یکی داره نگاهم میکنه.!
ولی خب این فکر خیلی احمقانهست، چون همه دارن نگاهم میکنن.
سعی میکنم نادیدهش بگیرم و به خواننده بعدی یه لبخند خیلی گنده بزنم،
ولی اون حس فقط شدیدتر میشه،
انگار زیر پوستم زنبورا دارن وزوز میکنن
و همزمان یه مشعل روی تنم نگهداشتن.
این… این حسیه که تا حالا هیچوقت تجربهش نکرده بودم.
موهای پشت گردنم سیخ میشن،
و گونههام داغ میشن تا جایی که حس میکنم مثل لبو قرمز شدم.
نصف حواسم پیش کتابیه که دارم امضا میکنم و خوانندهای که ذوقزدهست،و نصف دیگهم روی جمعیته.
با چشمهام با احتیاط کل فضای کتابفروشی رو میپاییدم و
بدون اینکه تابلو باشه چشم می چرخوندم تا اون نگاه خیره رو که باعث حال بدم شده گیر بندازم .
نگاهم روی یه نفر تنها در ته سالن گیر میکنه.
یه مرد.
جمعیت داخله سالن بیشتر بدنش رو پوشوندن،
فقط بخشهایی از صورتش از لای سر آدمها دیده میشه.
ولی همون چیزی که میبینم باعث میشه دستم وسط نوشتن بیحرکت بمونه.
چشمهاش.
چشم هاش دو رنگه متفاوته. یکیش اونقدر تیره و عمیقه که انگار داری ته یه چاه نگاه میکنی.
اون یکی، آبی یخیایه که اونقدر روشنه، تقریباً سفیده،یاد چشمهای سگای نژاد هاسکی میندازتم.
یه جای زخم صاف از وسط اون چشم رنگپریده رد شده،
انگار خودش به اندازه کافی توجهبرانگیز نبود که نیاز داشته به یه زخم.
وقتی یکی گلوی خودش رو صاف میکنه، از جا میپرم،
نگاهمو از اون مرد میکَنم و برمیگردونم سمت کتاب.
ماژیکم همونطور یهجا مونده بوده و یه نقطه جوهری بزرگ درست کرده.
«ببخشید»، زیر لب میگم و امضام رو تموم میکنم.
دستم رو دراز میکنم، یه بوکمارک برمیدارم، اونم امضا میکنم و بهعنوان یه معذرتخواهی، میذارمش لای کتاب.
پایان پارت ۵💌
امیدوارم تا اینجا لذت برده باشید 🫠
برای طولانی شدن پارت ها لایک و کامنت یادتون نره🤗