تسخیر ادلاین پارت ۲

Sokanta Sokanta Sokanta · 9 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

سلام پارت دو تقدیم نگاهتون

این رمان به افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه

ژانر: مثبت ۱۸. بزرگسال. عاشقانه. صحنه دار. اروتیک. وهم اور.

پارت ۲

مترجم:سوکانتا

اما مردی که پشت پنجرم ایستاده باعث میشه حس کنم تو یک اتاق تاریک نشستم، یک نور ضعیف فقط از تلویزیون میاد که از قضا یک فیلم ترسناک هم داره نشون میده.

واقعاً وهم اوره و خوفناکه، و تنها کاری که دلم می‌خواد بکنم اینه که پنهان بشم، ولی یه حس خاصی تو وجودم هست که وادارم می‌کنه همون‌جا بی‌حرکت بمونم، خودمو در معرض ترس بذارم.

حتی یه کوچولو هم ازش لذت می‌برم.

دوباره همه‌جا تاریکه و فقط هرازگاهی صاعقه‌هایی از فاصله‌ای دور، دیده می‌شن.

نفسم مدام تندتر داره میشه.

من نمی‌تونم ببینمش ، ولی اون می‌تونه منو ببینه.!

نگاهمو به زور از پنجره برمی دارم و به سمت پشت سرم توی خونه‌ی تاریک برمی‌گردم، با یه حس ترس و پارانویا (یک اختلال روانی مربوط به شکاکی و ترس بیش ازحد) که نکنه اون یه‌جوری خودشو رسونده تو خونه.!

فرقی نداره سایه‌ها چقدر عمیق و تاریک باشن توی عمارت پارسونز، ولی اون کف‌پوش شطرنجی سیاه و سفید همیشه یه‌جوری معلومه.

این خونه رو از پدربزرگ‌و‌مادربزرگم به ارث بردم.

پدر و مادرِ پدربزرگم (یعنی مادر و پدره پدر بزرگش) این خونه‌ی سه‌طبقه‌ی ویکتوریایی رو توی دهه‌ی ۱۹۴۰ ساختن،

با خون و عرق و اشک و حتی جون پنج تا کارگر ساختمون.

افسانه‌ها میگن... یا بهتره بگم نانا(مادربزرگش) می‌گفت... که این خونه موقع ساختنش آتیش گرفت و همون پنج‌تا کارگر ساختمون توش مردن.

من تا حالا هیچ مقاله‌ای یا خبری راجع‌به اون حادثه پیدا نکردم، ولی اون روح‌هایی که تو عمارت پرسه می‌زنن، بوی غم و اندوه می‌دن.

نانا همیشه داستان‌های شاخ‌دار تعریف می‌کرد که باعث می‌شد مامانم چپ‌چپ نگاش کنه یا زیر لب بخنده.

مامان هیچ گاه حرف‌های نانا رو باور نمی‌کرد، ولی من فکر می‌کنم بیشتر از اینکه باور نکنه، نمی‌خواست که باور کنه.!

گاهی شبا صدای پا می‌شنوم.

شاید واسه روح اون کارگرهایی باشه که تو آتیش ۸۰ سال پیش کشته شد ...

یا شاید هم برای همون سایه‌ای باشه که جلوی خونمه .

که نگام می‌کنه.همیشه... نگام می‌کنه.!

فصل اول

فریب‌کار

گاهی اوقات فکرای خیلی ترسناک و دارکی راجبه مامانم دارم — فکرایی که هیچ دختر عاقلی عاقدتا نباید راجع‌به مادرش داشته باشه.

ولی خب... من همیشه هم عاقل نیستم.

صدای مامان از اسپیکر گوشی درمیاد. :

-اَدی، داری مسخره‌بازی درمیاری.

با اخم به گوشی  زل می‌زنم، ولی جوابشو نمی‌دم.

وقتی چیزی برای گفتن ندارم، اون یه آه بلند می‌کشه.

دماغمو جمع می کنم . واقعاً برام عجیبه زنی که همیشه می‌گفت نانا زیادی نمایشی و خیلی همه چیز رو بزرگ میکنه، خودش متوجه نمی‌شه چقدر خودش اهل نمایشه.

«فقط چون پدربزرگ‌و‌مادربزرگت اون خونه رو بهت دادن، دلیل بر این نمی‌شه که واقعاً توش زندگی کنی. خونه قدیمیه و اگه خرابش کنن، لطف بزرگی به همه‌ی اون شهر کردن.»

سرمو می‌کوبم به پشتی صندلی، چشمامو می‌چرخونم به سمت بالا، دنبال یه ذره صبر و تحمل بین سقف لکه‌دار ماشینم می‌گردم. اصلاً چطوری سس کچاپ رفته اون بالا؟!

با لحنی خشک و بی حوصله ای می‌گم: و فقط چون تو ازش خوشت نمیاد، دلیل نمی‌شه من نتونم توش زندگی کنم.!

مامانم یه عوضیه. همین‌جوری ساده و بی‌پرده. همیشه یه چیزی ته دلش سنگینی می‌کنه، و واقعا نمی‌فهمم چرا.

 دوباره صدای با عجز مامان بلند میشه : تو قراره یک ساعت از ما دور زندگی کنی! این خیلی برات سخت می‌شه که بیای دیدنمون، نه؟

اوه، واقعاً چطور قراره تو این وضعیت طاقت فرسا زنده بمونم؟!

پایان پارت ۲

امیدوارم دوست داشته باشید تموم سعیم رو میکنم به صورت روان ترجمه کنم🫡 

یادتون نره لایک و کامنت ❤️‍🔥

هرچی مقدار لایک و کامنت بالاتر بره پارت هاهم طولانی تر میشن 😉

مچکرم از همراهی نگاهتون تا اینجا🥰

فعلا👋🏻