
تسخیر ادلاین پارت ۴

سلام عزیزان با پارت ۴ امدمم...
این رمان به افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه!
ژانر: مثبت ۱۸. بزرگسال. عاشقانه. صحنه دار. اروتیک. وهم اور
پارت۴
مترجم :سوکانتا
خونه شروع کرده به خراب شدن، ولی میشه دوباره سر و سامونش داد و تبدیلش کرد به یه خونهی نو، فقط یه کم توجه و رسیدگی میخواد.
صدها پیچک از همه طرفش بالا رفتن، خودشونو رسوندن به مجسمههای گارگویل که دو طرف سقف وایسادن.
رنگ مشکی دیوارها داره به خاکستری میزنه و داره پوستهپوسته میشه. رنگ اطراف پنجرهها هم مثل لاک ارزونقیمت ترک خورده و ریخته.
باید یه نفر رو بیارم که ایوون جلو رو یه دستی بهش بکشه، چون یه طرفش داره میریزه پایین.
چمنها خیلی وقته کوتاه نشدهن، قدشون تقریباً به پای من میرسه و سه هکتار محوطه هم پر از علف هرزه.
مطمئنم از وقتی آخرین بار چمنزنی شده، کلی مار اونجا جا خوش کردن.
نانا همیشه بهار که میشد، با گلهای رنگی رنگی، تیرگی خونه رو نرم میکرد. سنبل، پامچال، بنفشه...
پاییز که میرسید، گلهای آفتابگردون از دیوار بالا میرفتن و زردی و نارنجیشون قشنگ تضاد داشت با دیوارای مشکی.
وقتی فصلش برسه، میتونم دوباره یه باغچه جلو خونه درست کنم. این بار، علاوه بر گل، توتفرنگی، کاهو و یه عالمه سبزی هم میکارم.
تو فکرام غرق بودم که یه تکون خوردن چیزی از بالا چشممو گرفت.
پردهها تو تنها پنجرهی طبقهی بالا تکون خوردن.
اونجا اتاق زیرشیروونی بود.
تا جایی که یادمه، اونجا کولر مرکزی نداره. پس چیزی نباید پرده رو تکون بده.
با این حال، مطمئنم دیدم که پرده حرکت کرد.
با طوفانی که داره از دور نزدیک میشه، عمارت پارسونز شبیه یه صحنه از فیلمای ترسناک شده.
لب پایینمو بین دندونهام میگیرم، اما نمیتونم جلوی لبخندمو بگیرم.
عاشق اینجام.
نمیدونم چرا، ولی یه حس عمیق دوستداشتنی بهم میده.
بیتوجه به حرفای مامانم، من قراره همینجا زندگی کنم.
یه نویسندهی موفقم و آزادی کامل دارم که هر جا بخوام زندگی کنم.
خب که چی اگه بخوام تو شهری زندگی کنم که برام پر از خاطرهست؟ اینکه تو زادگاهم بمونم، دلیل نمیشه آدم بیعرضهای باشم.
اونقدر با تورهای کتاب و کنفرانس سفر میرم که خونه گرفتن چیزی رو تغییر نمیده.
من دقیقاً میدونم چی میخوام، و برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن.
مخصوصاً مامان عزیزتر از جانم!
ابرها انگار خمیازه میکشن و بارون از دهنشون میباره.
کیفمو برمیدارم و از ماشین پیاده میشم، یه نفس عمیق میکشم و بوی بارون و خاک نم خورده تازه رو میفرستم تو ریههام.
بارون تو چند ثانیه از نمنم تبدیل میشه به یه رگبار درست و حسابی.
میدوم سمت ایوون خونه، از پلهها بالا میپرم، قطرههای آب از بدنم پرت میشن و خودمو مثل یه سگ خیس تکون میدم.
عاشق طوفانم — اما نه وقتی که توش گیر بیفتم!
ترجیح میدم لم بدم زیر پتو، با یه لیوان چای و یه کتاب، و به صدای بارون روی سقف گوش بدم.
کلیدو میندازم تو قفل و میچرخونم. اما گیر کرده . یه ذره هم تکون نمیخوره. باهاش ور میرم، فشار میدم، تا بالاخره قفل جا میافته و در باز میشه.
خب، اینم باید زودتر تعمیر شه.
با باز شدن در، یه نسیم سرد بهم خوشاومد میگه. هنوز بدنم از بارون خیسه و هوای سرد و بیجون خونه تنمو میلرزونه.
داخل خونه تاریکه.
یه نور کمرمق از پنجرهها میاد، ولی اونم داره کمرنگ میشه چون خورشید پشت ابرای طوفانی داره گم میشه.
یه لحظه با خودم فکر میکنم شاید داستانمو اینجوری شروع کنم: «شبی تاریک و طوفانی بود...»
نگاه میکنم به سقف مشکی و شیاردار، که با صدها تخته چوب باریک و بلند درست شده.
یه لوستر بزرگ طلایی بالای سرم آویزونه، با شاخههایی که مثل یه طرح پیچیده تاب خوردن و کریستالهایی از نوکاش آویزونه.
همیشه این لوستر، عزیزترین دارایی نانا بود.
کفپوشهای شطرنجی سیاهوسفید مستقیم میرسن به یه راهپلهی بزرگ مشکی— اونقدر پهن که حتی یه پیانو رو هم از بغل میتونی ازش رد کنی— و بعد ادامه پیدا میکنن سمت نشیمن.
وقتی آروم قدم برمیدارم ،پوتینهام رو کاشیها صدا میدن .
طبقهی اول یه فضای بازه، طوری که حس میکنی عظمت خونه میتونه یهجا قورتت بده.
نشیمن سمت چپ راهپلهست. لبهامو محکم به هم فشار میدم و دور و برمو نگاه میکنم. نوستالژی عمیق با یه ضربهی سنگین میکوبه به دلم.
گرد و غبار روی همهچیز نشسته و بوی تند نفتالین تو فضا پیچیده، اما همهچی همونجوریه که یادمه... درست قبل از اینکه نانا سال پیش بمیره.
یه شومینهی بزرگ مشکی اونطرف اتاقه، دورش مبلهای قرمز مخملی چیده شدن.
یه میز چوبی وسط اتاقه، روش یه گلدون خالی. نانا همیشه توش گل سوسن میذاشت، اما حالا فقط پر از خاکه و جنازهی حشرههاست.
دیوارهارو کاغذدیواری مشکی با طرحهای ظریف پوشونده، و پردههای ضخیم طلایی یه ذره فضا رو روشنتر کردن.
از بخشای موردعلاقهم اون پنجرهی بزرگ جلو خونهست که منظرهی قشنگی از جنگل پشت عمارت رو نشون میده.
یه صندلی راحتی قرمز با یه چهارپایهی همرنگ که جلوشه. نانا همیشه اونجا مینشست و به بارون نگاه میکرد. میگفت مامانش هم همیشه همینکارو میکرد.
کفپوش شطرنجی تا آشپزخونه ادامه داره، جایی که کابینتهای مشکیِ لکهدار و کانترهای مرمری زیبایی داره.
یه میز مستقل بزرگ وسطشه با چندتا صندلی بار مشکی کنارش.
من و پدربزرگم همیشه اونجا مینشستیم و به تماشای نانا می نشستیم که زیر لب یه آهنگ زمزمه میکرد و غذاهای خوشمزه درست میکرد.
از خاطرات درمیام و میرم سمت یه چراغ پایهبلند کنار صندلی راحتی. روشنش میکنم و یه نفس راحت میکشم وقتی نور گرم و ملایمی پخش میشه.
چند روز پیش زنگ زده بودم تا برق و خدمات به اسمم وصل بشه، ولی به خونههای قدیمی هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی.
بعد میرم سمت ترموستات (دماسنج هوشمند منترل دما) و نگاهی به عددش میندازم.
بازم لرزه خفیفی تو تنم میافته. شصت و دو درجه ی لعنتی!
انگشتمو میذارم رو دکمهی بالا و ول نمیکنم تا برسه به هفتاد و چهار.
سرما رو دوست دارم، ولی ترجیح میدم نوک سی...نههام از زیر لباسم بیرون نزنه!
برمیگردم و به خونهای نگاه میکنم که هم آشناست، هم تازه — خونهای که همیشه قلبم توش بوده، حتی اگه جسمم یه مدت دور بوده باشه.
لبخند میزنم، غرق در شکوه دکوراسیون و معماری به شبک گوتیک عمارت پارسونز.
این سبک همون چیزیه که اجدادم براش انتخاب کرده بودن، و این سلیقه نسل به نسل به من به ارث رسیده.
نانا همیشه میگفت دوست داره تنها چیزی که تو اتاق برق میزنه خودش باشه.
با اینکه سلیقه اش پیرزن گونه بود، ولی خب عاشقش بود. همین هم مهم بود.
یکی از موارد سلیقه نانا اون کوسنهای سفید بود که دورشون تور دوزی داشت و وسطشون یه دسته گل گلدوزی شده بود اما به نظر من خوشگل که نیست هیچ، بیشتر زشته!
یه نفس عمیق میکشم و توی هوای ساکت زمزمه میکنم:
«خب، نانا… من برگشتم. همونجوری که دلت میخواست.»
پایان پارت چهار
مرسی که لایک می کنیدو کامنت میزارید تا پارتا طولانی ترو برسیم به جاهای خوب رمان...
فعلا👋🏻