تسخیر ادلاین پارت ۳

Sokanta Sokanta Sokanta · 8 ساعت پیش · خواندن 4 دقیقه

سلام پارت جدید تقدیم نگاهتون.

این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشه.

ژانر: مثبت ۱۸. بزرگسال. عاشقانه. صحنه دار. اروتیک. وهم اور

 

 

پارت ۳

مترجم :سوکانتا

تقریباً مطمئنم دکتر زنانم هم یه ساعتی باهام از اینجا تا مطبش باهام فاصله داره، ولی باز هم تلاشم رو می‌کنم که سالی یه بار برم پیشش.

تازه اون ویزیت‌ها از دیدار با خانوادم خیلی دردناک‌ترن!

جواب میدم «نه‌خیر»  و حرف ر رو می کشم. دیگه حوصله‌ی این بحث رو ندارم.

صبر و تحملم فقط به اندازه‌ی همون شصت ثانیه مکالمه ای بود که مامان تمومش کرد. از ادن شصت ثانیه به بعد دیگه با زور و ضرب دارم ادامه می‌دم و اصلاً انگیزه‌ای ندارم که بخوام که به این مکالمه ادامه بدم.

با ادامه دادن این بحث یه چیزه دیگه پیدا می کنه  یه چیزی که ازش ایراد بگیره.هکیشه همینطوره .

این دفعه گیر داده به اینکه چرا رفتم تو خونه‌ای زندگی می‌کنم که مامان‌بزرگ و بابابزرگم بهم به ارث رسیده.

من تو همین خونه، پارسونز ، بزرگ شدم؛ با روح های توی راهروها می‌دویدم و با نانا (مامان‌بزرگم) شیرینی می‌پختم.

از اینجا کلی خاطره‌ی خوب دارم — خاطره‌هایی که حاضر نیستم ولشون کنم، فقط چون مامان با نانا مشکل داشت.

هیچ‌وقت واقعاً نفهمیدم مشکل بینشون چی بود، ؟

ولی هر چی بزرگ‌تر شدم و تونستم طعنه‌ها و زخم‌زبون‌های مامان رو بهتر درک کنم، تازه یه چیزایی برام روشن شد.

نانا همیشه خوش‌بین و شاد بود، دنیا رو با عینک خوش‌بینی می‌دید. همیشه لبخند به لب داشت و یه آهنگ رو زیر لب زمزمه می کرد.

ولی مامان انگار با یه اخم دائمی به دنیا اومده و دنیا رو جوری می‌بینه که انگار همون لحظه ای که از رحم نانا امده بیرون، عینکه خوشبینیش شکسته!

نمی‌دونم چرا اخلاقش هیچ‌وقت از یه جوجه‌تیغی بهتر نشد — نانا اصلاً اونجوری تربیتش نکرده بود که این‌قدر بداخلاق و تند باشه.

وقتی بچه بودم، مامان و بابا خونه‌شون فقط یه مایل با پارسونز منور فاصله داشت.

مامان حتی طاقت منو هم نداشت، واسه همین بیشتر بچگیمو توی همین خونه‌ی نانا گذروندم.

تا وقتی رفتم دانشگاه، مامان از این شهر رفت و یه ساعت دورتر خونه گرفت.

بعد که دانشگاه رو ول کردم، رفتم پیش مامان زندگی کردم تا دوباره رو پای خودم وایستم و شغل نویسندگیم راه بیفته.

وقتی هم کارم گرفت، شروع کردم به سفر کردن توی کشور و خانه به دوش شدن و دیگه جایی موندگار نشدم.

نانا حدود یه سال پیش فوت کرد و این خونه رو تو وصیت‌نامه‌اش به من داد،

ولی اون موقع غمم اون‌قدری سنگین بود که نتونستم بیام اینجا زندگی کنم.!

تا به همین الان.

دوباره صدای  آه بلند مامان  از توی تلفن رو می شنوم.

«فقط آرزو می‌کنم یه کم جاه‌طلب‌ترو بلند پرواز تر بودی عزیزم، به‌جای اینکه بمونی تو همون شهری که بزرگ شدی. یه کاری بکن، یه حرکتی بزن تو زندگیت، نه اینکه مث مامان‌بزرگت تو اون خونه تلف بشی و حیف. نمی‌خوام مثل اون بی‌ارزش و بی‌فایده بشی .»

صورتم مچاله، خشم از ته قفسه‌ی سینم  زبونه می‌کشه. با صدایی خشک و عصبی می‌پرسم: مامان؟

– بله؟

– خفه شو.

انگشتمو با عصبانیت می‌کوبم رو صفحه گوشی و مطمین میشم تماس قطع شده. اون صدای بوق آخر تماس که میاد، تازه یه‌ذره از حرصم می‌خوابه. واقعاً چطور دلش میاد  اینجوری راجبه  مادر خودش حرف بزنه؟ کسی که فقط و فقط عشق و محبت بهش داده بود. نانا هیچ‌وقت اون‌جوری که مامان با من رفتار می‌کنه با اون رفتار نکرده بود، اینو مطمئنم.

مثل خودش یه آه سنگین می‌کشم و سرمو می‌چرخونم سمت پنجره‌ی کناریم. اون خونه‌ی لعنتی اون بیرونه وایساده، با سقف سیاهش که نوکشو فرو کرده تو ابرای خاکستری، انگار می‌خواد به من بگه که: از من بترس.

وقتی سرمو برمی‌گردونم، اون جنگل پُرتراکم پشت سرم هم دست‌کمی از خونه نداره از ادن هم باید ترسید؛ سایه‌هاش مثل چنگال، از لای بوته‌ها بیرون اومدن و دارن پیچ و تاب  می‌خورن به وسیله باد.

لرزه خفیفی  از سر تا پام می‌افته، ولی صادقانه بگم... از این حس تاریک و مرموزی که از این صخره‌ی کوچیک می‌پاشه بیرون، خوشم میاد. همه‌چی درست همون‌طوریه که توی بچگیم بود، و هنوزم از نگاه کردن به اون سیاهی بی‌انتها، یه جور هیجان خاص می‌گیرم.

پارسونز منور دقیقاً لبه‌ی صخره‌ای ساخته شده که روبه رویه  خلیجه، با یه مسیر ورودی  مایلی که از دل جنگل انبوه می‌گذره. درختای این منطقه خونه رو از دنیا جدا می‌کنن، یه‌جوری که انگار واقعاً تنها شدی.

بعضی وقتا احساس می‌کنی روی یه سیاره‌ی دیگه‌ای. جایی دور افتاده از همه‌ی آدم‌ها و هیاهوی دنیا. کل این منطقه یه حس غمگین، ترسناک و سنگین داره...

و من عاشقشم. گا...ییدمش، دیوونه‌شم.

 

پارت سه تقدیم نگاهتون شد.

با حمایت و لایک و کامنت شما روز به روز طول پارت ها بیشتر میشه🥳

فعلا👋🏻